حکایتی از عبید زاکانی
نوشته شده توسط : مصطفی معارف
  • سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی پیش آوردند، خوشش آمد، گفت:بادنجان، طعامی است خوش. ندیمی مدح بادنجان،بغایت پرداخت. چون سیر شد گفت: بادنجان سخت مضر چیزی است. ندیم باز در مضرت بادنجان، مبالغتی تمام کرد، سلطان گفت: ای مردک! نه این زمان مدحش می گفتی؟ ندیم گفت: من ندیم توام، نه ندیم بادنجان. مرا چیزی باید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان را.
  •  




:: بازدید از این مطلب : 400
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: